تازگیها دلم برای همه تنگ شده. پیشتر هم تنگ میشد البته، ولی موقعیت طوری نبود که بشود برطرفش کرد و در نتیجه ناچار میشدم گوشهای برای خودم نگهش
دارم. بعد هم همه دلتنگیها را دو سال تلنبار کردم و توی سرشان زدم که صدایشان درنیاید، و از آنجا که وقتی صدای چیزی را خفه کنی از یک جای دیگر صدایی درمیآید، صدای جاهای دیگری درآمد. یعنی منظورم صدای حسهای دیگر است. صداهای مهمی هم بودند انصافا ولی در کمال پررویی آن صداها را هم خفه کردم. پیشنهاد میکنم شما هم پیگیر نشوید که چه
صداهایی بودند وگرنه ناچار میشوم صدای شما را هم خفه کنم. البته آدم بیشعوری نیستم ولی خب از آدمی که به صداهای خودش هم گوش نمیدهد چه انتظاری دارید. سربسته بگویم یک صداهایی را خفه کردم که میترسم دیگر درنیایند. صدایشان را عرض میکنم. حالا نه اینکه کلا صدایش بلند نشود، ولی نگرانم که نکند به وقتش که رسید ببینم بلند نمیشود. این شد که شروع کردم به
قرار گذاشتن. اولش گفتم بروم سراغ دوستهای نزدیک؛ همانهایی که میشود زنگ زد و گفت بیا ببینمت. یعنی خیلی سرراست و پوستکنده حرفت را بزنی و او هم راحت قبول کند. فهرست مخاطبها را بالا و پایین کردم و فهمیدم کلا دو نفر واجد شرایط هستند. از این دو نفر هم یکیشان تا گفتم دلم تنگ شده هر هر خندید و فحشی داد و رفت. بعد رفتم سراغ دوستهای تا حدودی نزدیک؛ همانهایی که تا به ناهاری شامی عصرانهای چیزی دعوتشان نکنی نمیآیند (البته اگر جنس مخالف باشند که باید قبلش مطمئن شوند نیت پلیدی در سر ندارید.) تعداد اینها پنج شش نفر بود، که فقط یک نفرشان را دیدم؛ سه نفرشان من را پیچاندند، دو نفرشان هم خیال کردند من نیت شومی در سر دارم. بعد رفتم سراغ دوستهایی که اصلا نزدیک نیستند؛ همانهایی که آنقد گفتگو با «آنی دالتون»...
ادامه مطلبما را در سایت گفتگو با «آنی دالتون» دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : istgaheman بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 13:14