گفتگو با «آنی دالتون»

ساخت وبلاگ
سلام خانم دکترچند وقتی است حالمان خوش نیست. البته خیال نکنید به همین خاطر بوده که برایتان چیزی نوشتیم، نه؛ راستش را بخواهید چند روز پیش شنیدیم جایی درددل کرده‌اید، ما هم هوایی شدیم چیزکی بنویسیم. مخصوصا این‌که بار آخر هم گلایه کرده بودید چرا تا به حال چیزی برای من ننوشتی. شما که خوب ما را می‌شناسید، نمی‌توانیم رک و مستقیم مثل آدمیزاد حرفمان را بزنیم. باید بپیچیم لای لفافه‌ای، استعاره‌ای، قصه‌ای چیزی تا با خودمان کنار بیاییم که حالا می‌توانیم این را منتشر کنیم. ما اگر بلد بودیم خودمان را بروز بدهیم که حال و روزمان این‌طور نمی‌شد. دلخور که می‌شویم، می‌رویم توی خودمان؛ می‌خوریم حرفمان را. انگار که دهانمان را طلسم کرده باشند، هیچ صدایی ازش بیرون نمی‌آید. یک عمر چوب همین ساکت ماندن را خوردیم. چه چیزهایی را از دست دادیم سر زبانی که ناگهان قفل می‌شد، و چه آدم‌هایی را.از بچگی ترسم این بود که نکند کسی را برنجانم، نکند کسی از من ناراحت باشد. یا از این‌ها بدتر، نکند اشتباهی ازم سر بزند. چه اشتباهی؟ مهم نبود؛ هر کاری که دیگران می‌گفتند اشتباه است، خطرناک است، و همه آن «نباید»ها. آنقدر ما را امر و نهی کردند که خیال کردیم فقط کافی است آدم خوبی باشیم تا خوشبخت شویم. این را قبلا هم بهتان گفته بودیم، خاطرتان هست؟ لبخندی از سر دلسوزی زدید و یک «آخی» هم ضمیمه‌اش کردید. بچه بودیم، و هنوز هم بچه‌ایم. بزرگ شدن کار ما نبود.آدمیزاد زاده اشتباه است. این را نمی‌دانستم. حالا کمتر سعی می‌کنم بقیه را نصیحت کنم که فلان کار را بکنند یا نکنند. دیر فهمیدیم که یک‌وقت‌هایی باید اشتباه کرد. یک‌وقت‌هایی باید بیرون از خط نقاشی کرد، باید سیگار کشید، باید نگران همسایه نبود، باید شیطنت... نکردیم اما. به خودمان سخت گ گفتگو با «آنی دالتون»...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگو با «آنی دالتون» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgaheman بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 14:10

سلام فاخته جانهیچ ننوشتی و نگفتی کجایی و چه می‌کنی. من البته خبر شدم که هواپیما سالم نشسته و حالا هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر هستی. من هیچ‌وقت با این معیارها و واحدهای فیزیکی ارتباط نگرفتم. نمی‌فهممشان. گول‌زننده‌اند؛‌ در ظاهر به طور دقیق همه‌چیز را مشخص و معلوم می‌کنند اما آدم آخرش نمی‌فهمد معنی و مفهومشان را. می‌دانید منظورم چیست؟ من توی کله‌ام نمی‌رود که 100 کیلومتر چه فرقی دارد با 350 کیلومتر و هزار کیلومتر. بگذار بگویم من چطور محاسبه می‌کنم و چه می‌فهمم؛ من همین‌قدر سرم می‌شود که وقتی کسی را نمی‌بینم یعنی از من دور است، و اگر کسی هر روز حالم را بپرسد یعنی به من نزدیک است یا می‌خواهد نزدیک شود. شما همیشه دور بودید از من، حتی آن وقت که پیام می‌دادید، حتی آن موقع که روبه‌رویم نشسته بودید، حتی وقتی دست‌هایتان را گرفتم.فاخته جان تا آدم به آدم نزدیک نشود هیچ احساسی را نمی‌فهمد. این پیام‌های مجازی هزار حرف صمیمی و زیبا هم که داشته باشند دست‌آخر چیزی را در ما تکان نمی‌دهند، قلبمان را لمس نمی‌کنند، ما را شیفته نمی‌کنند. بعضی حرف‌ها دلی‌اند، بعضی پیام‌ها دارند از صفحه نمایش گوشی بیرون می‌آیند، اما به ندرت. هرچند حتی همان‌ها هم رد پایشان نمی‌ماند، پنداری دود می‌شوند می‌روند توی هوا. سازنده‌اش هم از این ماجرا باخبر است، برای همین یک گزینه Pin هم تعبیه کرده تا که آن بالای صفحه گوشی باشد و یادمان بیاورد. حالا اگر یک روز گرم یا خنک بهاری بیایی کنارم بنشینی و دستم را بگیری، من ناخودآگاه توی ذهنم عکسش را برمی‌دارم و برای همیشه خاطرم می‌ماند. تازه هروقت هم یادش بیفتم آن‌قدر تر و تازه است که تنم مور مور می‌شود.فاخته جان این کلمه‌ها قدرت عجیب و غریبی دارند؛ دست‌کم برای من این‌طور است. البته که ا گفتگو با «آنی دالتون»...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگو با «آنی دالتون» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgaheman بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 14:10

این آدم دو پا من هستم. هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است. ضمن اینکه به جز «روزنوشت‌»ها باقی نوشته‌ها فقط یک خیالپردازی هستند و بس. بخش «گفت‌وگو» هم که تکلیفش معلوم است.

گفتگو با «آنی دالتون»...
ما را در سایت گفتگو با «آنی دالتون» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgaheman بازدید : 3 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 12:30

درِ اتاق را بسته بود و داشت با کسی تصویری حرف می‌زد. من که از کامپیوترم دور افتاده بودم، رفتم یک کاسه شیر داغ کردم که با کیکی بیسکویتی چیزی بخورم. نیم ساعت که گذشت، در را باز کرد و با نیش باز آمد کنارم نشست. مثل بچه‌های هفت هشت ساله منتظر بود بپرسم کی بود. البته از آن لبخند بزرگ روی صورتش هم می‌توانستم جوابش را حدس بزنم.- کی بود؟- دوست‌دختر سابقم.اگر صد تا حدس می‌زدم، این‌یکی احتمالا نودونهمی‌اش بود. وقتی می‌گویم اژدر آدم عجیب و غریبی است بهم حق بدهید. آن از اسمش این هم از رفتارش که هیچ به آدمیزاد نرفته؛ آخر شما بگویید کدام دیوانه‌ای را سراغ دارید که وقتی دوست‌دختر/پسر سابقش زنگ می‌زند نیشش باز شود؟ قاعدتا باید افسردگی‌اش بیشتر شود، اما برای او برعکس عمل می‌کند. تکه آخر کیک را با جرعه آخر شیر پایین می‌دهم. یک‌دفعه فکری می‌شود و می‌گوید: «البته نمی‌دونم دوست‌دخترم بود یا نه.» نخیر، دیوانه‌تر از ایشان در عالم پیدا نمی‌کنید. یعنی چه که نمی‌دانم. آدم مگر می‌شود نفهمد دوست‌دختر داشته یا نداشته.- ببین ما با هم صحبت می‌کردیم، پیام می‌دادیم. چند باری هم بیرون رفتیم. ولی اون چیزی که باید باشه نبود. یعنی من دلم می‌خواست ولی اون نمی‌خواست. البته اونم بدش نمی‌اومدها. نمی‌دونم.من از کارش سر درنمی‌آورم. یعنی بعد از این‌همه سال دوستی، هنوز گاهی نمی‌فهمم چی توی کله‌اش می‌گذرد. ظرف‌ها را برمی‌دارم و می‌روم توی آشپزخانه که بشورمشان. صدایش را بلند می‌کند که خوب بشنوم: «یعنی من رو دوست‌پسرش نمی‌دونست.» پیش‌دستی را می‌گیرم زیر شیر آب و کامل زیر و رویش را خوب می‌سابم. صدای آب که می‌خورد کف سینک می‌رود روی اعصابم؛ سر وامانده شیر آب را کمی این‌طرفی می‌کنم که صدایش کم شود. «ولی خب یه بار هم بهم گفت ح گفتگو با «آنی دالتون»...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگو با «آنی دالتون» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgaheman بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 12:30

کدام نویسنده بود که می‌گفت بروید دنبال معنای زندگی‌تان؟ آلن بود گمانم. موضوع این است که من اصلا معنای زندگی نداشتم، اما ادامه می‌دادم زندگی را. بی این‌‌که امید به چیزی ببندم، بی انگیزه‌ای برای حرکت، بی تپش قلبی برای کسی. سه سالی که گذشت از آن آدمِ درون‌گرایِ ساده‌دلِ الکی‌خوش، یک آدم عصبی ساخت که خیال می‌کرد از ویروس سگ‌مصبی که دنیا را گرفته، جان سالم به در برده؛ که نبرده بود. بعد هم که این اواخر سال سکوت، سال سیاه، سال گریز و انتظار رسید. که آن آدم نیمه‌جانِ ازپاافتاده را تبدیل به یک آدم افسرده کرد که دیگر هیچ میلی به هیچ چیز نداشت. کسی که در همان سال آرزوی بزرگش -که آرزوی شخصی‌اش هم نبود- برآورده شد و درست مثل مجسمه‌ای یخ‌زده به تماشایش نشست، بی‌ آن‌که حتی لبخندی به لبش بنشیند. اه، چرا دارم این‌طور می‌نویسم. چرا ادبی شد لحنم. اصلا قرار گذاشته بودم غر نزنم دیگر.خواستم بگویم حالا این روزها تنها چیزی که سرپایم نگه داشته، شاید آن چیزی که دلم می‌خواهد از من باقی بماند، همین سایت کوچکی است که راه انداختمش. نمی‌دانم معنای زندگی‌ای که می‌گفتند همین است یا بهانه‌ای برای خودم تراشیده‌ام که این کثافت‌کده را تاب بیاورم. حتی نمی‌دانم چقدر می‌توانم ادامه‌اش بدهم. شما که غریبه نیستید؛ راستش را بخواهید حتی ممکن است همین فردا خسته‌ام کند و ناامید شوم از نتیجه دادنش. اما حالا، درست همین لحظه که دارم این کلمه‌ها را می‌نویسم، دارم ادامه‌اش می‌دهم و برایش انرژی می‌گذارم. واقعا نمی‌دانم تا چه روزی و چقدر می‌توانم تحمل کنم و جلو بروم اما هرچه هست توانم را گذاشته‌ام وسط. مخصوصا حالا که هیچ دلخوشی دیگری وجود ندارد.حالا هم مثل همان وقت‌ها دارم ادامه می‌دهم زندگی را. روی لبه باریک امیدواری و ناامیدی، گفتگو با «آنی دالتون»...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگو با «آنی دالتون» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgaheman بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 13:42

چند وقت پیش که دنبال چیزی در حافظه کامپیوترم می‌گشتم، چشمم افتاد به عکسی از سال 91 یا 92. کنار پنج نفر دیگر توی کافه‌ای نشسته بودیم و مطابق معمول عکاس من بودم؛ این بار البته داشتم سلفی می‌گرفتم. احتمالا به خاطر دست‌های درازم که در چنین شرایطی کارکردی منوپادی پیدا می‌کنند. دارم به پهنای صورت می‌خندم همراهشان؛ طوری که دندان‌هایم درست شبیه دندان‌های آن دایناسور معروف شده. من همیشه بدعکس بوده‌ام و شاید اصلا برای همین بوده که به طور ناخودآگاه رفته‌ام پشت دوربین ایستاده‌ام. اما حالا که نگاه می‌کنم خود تصور اهمیتی برایم ندارد؛ آن جمع قشنگ است، آن لبخندها، که تلخی ناپیدایی دارند. تلخی‌ای که فقط همین شش نفر ازش خبر دارند.عکس پرتم کرد به ده سال قبل، به دل روزهایی که غم بود اما کم بود. روزهایی که کوله‌ام را می‌انداختم روی دوشم و چهل کیلومتر را با اتوبوس و مترو طی می‌کردم تا به بچه‌ها برسم. و خیال می‌کردم همیشه روزگار همین‌طور است. دلم گرفت. به خاطر از دست رفتن آن روزها و گرفتار شدن لابه‌لای زندگی بزرگسالی. اما یک چیز دیگر هم به غمم اضافه کرد؛ از آن جمع، سه نفرشان حالا در نقطه‌های دیگری از این کره خاکی زندگی می‌کنند. البته از یک نفرشان هم بی‌خبرم و راستش چندان بعید نیست او هم رفته باشد.چطور می‌روید؟ من یک سال است دارم فکر می‌کنم برای خلاصی از شر این شهر بروم جایی در شمال کشور، اما درباره آن هم هنوز به نتیجه نرسیده‌ام. راهی هم نیست، سیصد چهارصد کیلومتر فاصله است و می‌توانم در عرض پنج ساعت خودم را به همین تهران کوفتی برسانم. چطور کل زندگی‌تان را در یک چمدان جا می‌دهید و می‌روید هزار هزار کیلومتر آن‌سوتر. گیرم اسباب و وسیله‌ها چیزهایی مادی باشند که جمع و خلاصه کردنشان راحت باشد، آدم‌ها را چ گفتگو با «آنی دالتون»...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگو با «آنی دالتون» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgaheman بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 13:42

این آدم دو پا من هستم. هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است. ضمن اینکه به جز «روزنوشت‌»ها باقی نوشته‌ها فقط یک خیالپردازی هستند و بس. بخش «گفتگو» هم که تکلیفش معلوم است.

گفتگو با «آنی دالتون»...
ما را در سایت گفتگو با «آنی دالتون» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgaheman بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1402 ساعت: 17:50

اژدر حالش خوب نیست. مدتی نبود و بیشتر از قبل درگیر کارم شدم و کمتر بهش فکر کردم. وقتی که نبود می‌توانستم خیال کنم مشکلی ندارد و مثلا توی خیابان‌ها می‌پلکد یا رفته است وسط پارک بزرگی نشسته و آدم‌ها را تماشا می‌کند. اما حالا که هست، حالا که اینجاست نمی‌شود طور دیگری فکر کرد. گاهی وقت‌ها آدم از نبودن نگران می‌شود گاهی وقت‌ها از بودن. حالا نمی‌دانم چرا دارم سخن قصار تحویل شما می‌دهم. خواستم بگویم اژدر بیمار است. یعنی روبراه نیست. یک چیزیش شده که من سردرنمی‌آورم. یک مدل قرصی هم داشت که حالا تمام شده. پرسیدم: «چی بود اسم این قرصه؟» همان‌طور که یک‌وری لم داده بود روی کاناپه (همان کاناپه معروفِ گول‌زنک که قبلا هم برایتان تعریف کردم) سرش را کج کرد و جواب داد: «سخته، یادت نمی‌مونه.»بله، خودم می‌دانم بهانه است؛ اصل قضیه این است که دلش نمی‌خواهد قرص بخورد. عقیده دارد آدمیزاد باید بدون قرص و دوا حالش خوب باشد، کارش که به دارو و بیمارستان کشید بهتر است کار یک‌سره شود. خیلی حرف احمقانه‌ای می‌زند. احتمالا با چند تا روشنفکر حرف زده که این‌شکلی شده. هرچند خودش هم همیشه این پتانسیل را دارد که افسرده و بی‌حال شود.همین دو ماه پیش که با هم رفتیم دکتر، نمی‌خواست داروهایش را بگیرد. گفتم الاغ جان، متصدی داروخانه را ببینی خودت هر روز می‌آیی قرص می‌خری. گفت نچ. گفتم تازه یکی هم نیست، سه نفرند، یکی از یکی خوشگل‌تر. پای راستش را گذاشت روی داشبورد و گفت که چه فایده وقتی مال من نیست. خیلی بی‌ذوق است. می‌گویم آقا تو فقط نگاهش کن، این‌همه زیبایی را ببین! اصلا دلت وا می‌شود. اگر یک‌ذره زرنگ باشی و مثلا شماره‌ات را پایین نسخه‌ات برایش بنویسی، شاید مال تو شد! می‌شناسید که این اژدر بی‌کله را؛ توی حرف نمی‌ماند. م گفتگو با «آنی دالتون»...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگو با «آنی دالتون» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgaheman بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 13:14

از دور که به آدم‌ها نگاه می‌کنی با یک اختلاف ساده و احتمالا جزئی همه‌شان شکل هم هستند؛ خیلی معمولی‌اند. برای همین است که خیال می‌کنیم فلانی را می‌توانیم دوست داشته باشیم و «کراش» ما است و دلمان می‌خواهدش. ولی نزدیک که می‌شوی تازه می‌فهمی چقدر آدمیزاد عجیب است. دست روی هر کسی که بگذاری یک‌جور دیوانه است. یعنی اصلا آدمیزاد به طور کل دیوانه است؛ هر کسی هم به شکل خودش. مثلا دیوانگی من این‌طور است که دیگر آرزوی بزرگی در زندگی‌ام ندارم. خیلی با خودم فکر کردم اما نهایتا به این نتیجه رسیدم که من همین حالا هم به آرزویم رسیده‌ام و دیگر خواسته خیلی خاص و بزرگی از زندگی ندارم. احتمالا کنجکاو می‌شوید که بدانید آرزوی من چه بوده و چطور برآورده شده. بله، همین‌جاست که دیوانگی‌ام را می‌بینید؛ آرزوی بزرگ من این بود که لیونل مسی با تیم ملی آرژانتین قهرمان جام جهانی شود. اتفاقی که از سال 2010 میلادی منتظرش بودم.حالا اگر کمی ذهنتان را باز کنید می‌توانید از این نوع دیوانگی در آدم‌های اطراف‌تان پیدا کنید. مثلا خود من رفیقی دارم که هر وقت بی‌کار می‌شود می‌نشیند به تماشای فیلم هری پاتر. یا یک دختر خوشگل و زیبارویی را می‌شناسم که اصلا نمی‌تواند با آدم‌های اطرافش ارتباط برقرار کند. یا کسی را سراغ دارم که از هر نوع موبایل و لپ‌تاپ و ابزار دیجیتالی فراری است. خلاصه این‌که هر کسی ممکن است یک یا چند نوع از این دیوانگی‌ها را داشته باشد. این‌که من آدم قانعی هستم احتمالا از نظر خودم خیلی عادی است اما ظاهرا بقیه این‌طور فکر نمی‌کنند. یعنی باورشان نمی‌شود کسی برای به دست آوردن پول خودش را به در و دیوار نزند. نمی‌توانند باور کنند کسی این‌طور کلبی‌مسلک باشد و زندگی را تا این حد ساده بگیرد.حیف مخاطبی ندارد اینجا، و گفتگو با «آنی دالتون»...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگو با «آنی دالتون» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgaheman بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 13:14

تازگی‌ها دلم برای همه تنگ شده. پیش‌تر هم تنگ می‌شد البته، ولی موقعیت طوری نبود که بشود برطرفش کرد و در نتیجه ناچار می‌شدم گوشه‌ای برای خودم نگهش دارم. بعد هم همه دلتنگی‌ها را دو سال تلنبار کردم و توی سرشان زدم که صدایشان درنیاید، و از آنجا که وقتی صدای چیزی را خفه کنی از یک جای دیگر صدایی درمی‌آید، صدای جاهای دیگری درآمد. یعنی منظورم صدای حس‌های دیگر است. صداهای مهمی هم بودند انصافا ولی در کمال پررویی آن صداها را هم خفه کردم. پیشنهاد می‌کنم شما هم پیگیر نشوید که چه صداهایی بودند وگرنه ناچار می‌شوم صدای شما را هم خفه کنم. البته آدم بی‌شعوری نیستم ولی خب از آدمی که به صداهای خودش هم گوش نمی‌دهد چه انتظاری دارید. سربسته بگویم یک صداهایی را خفه کردم که می‌ترسم دیگر درنیایند. صدایشان را عرض می‌کنم. حالا نه این‌که کلا صدایش بلند نشود، ولی نگرانم که نکند به وقتش که رسید ببینم بلند نمی‌شود. این شد که شروع کردم به قرار گذاشتن. اولش گفتم بروم سراغ دوست‌های نزدیک؛ همان‌هایی که می‌شود زنگ زد و گفت بیا ببینمت. یعنی خیلی سرراست و پوست‌کنده حرفت را بزنی و او هم راحت قبول کند. فهرست مخاطب‌ها را بالا و پایین کردم و فهمیدم کلا دو نفر واجد شرایط هستند. از این دو نفر هم یکی‌شان تا گفتم دلم تنگ شده هر هر خندید و فحشی داد و رفت. بعد رفتم سراغ دوست‌های تا حدودی نزدیک؛ همان‌هایی که تا به ناهاری شامی عصرانه‌ای چیزی دعوتشان نکنی نمی‌آیند (البته اگر جنس مخالف باشند که باید قبلش مطمئن شوند نیت پلیدی در سر ندارید.) تعداد این‌ها پنج شش نفر بود، که فقط یک نفرشان را دیدم؛ سه نفرشان من را پیچاندند، دو نفرشان هم خیال کردند من نیت شومی در سر دارم. بعد رفتم سراغ دوست‌هایی که اصلا نزدیک نیستند؛ همان‌هایی که آنقد گفتگو با «آنی دالتون»...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگو با «آنی دالتون» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgaheman بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 13:14